نیلگون



اولین کلاس با چه استادی گذشت! مردی خنده‌ رو و اگه بخوام راحت‌تر بگم مردی ولخند رو! شوخی می‌کرد و خودش هم می‌خندید و گاهی هم به قهقهه می‌کشید. خدا شاهده منم تمام تلاشم رو کردم گاهی لبخند بزنم به حرفاش.

کلاس خوبی داریم. با بچه‌ها کم و بیش آشنا شدم و ناخودآگاه به هر کدوم که نگاه می‌کنم با خودم فکر می‌کنم که معلم خوبی خواهد شد یا نه؟

هنوز هم اِرنک‌بازی‌های دبیرستان در من می‌لولد و به قول مهران مدیری خدا رو شّکر‌. 

توی برنامه‌ی کلاسی یه چیزی زیادی چشمم رو گرفت. مبانی آموزش ریاضی. قشنگه. نه؟

بر خلاف تصورم غذای دانشگاه خیلی هم چیز شلم‌ در شوربایی نبود. فکر کنم در حقِ غذاهای دانشگاهی اجحاف شده. همچینم بد نیستن طفلکیا‌.

آی اَم ترمولک!

پ.ن: از این خز‌ بازی‌ها و همین الان یهویی‌ها

پ.ن دو: با همکاری آمیگو دل دادیم به عکاسی. البته عکاسی نه! بیشتر شبیه جفتک پروندن با دوربین ۱۳ مگاپیکسلیِ تلفن همراه بود.



[عکسی دیگر]

از روشِ چارلی و چراغ مطالعه و چادر (یک عالمه "چ" :|) تقلید کردیم و حال کردیم. D: 


وقتی نتیجه رو به چشم دیدم جیغ زدم. مادر توی آشپزخونه بود. داشت با خاله حرف می‌زد. انگار صدای من به گوشش رسید که صورتِ هیجان‌زده و پر اضطرابش رو توی دیدم گذاشت. هول زده پرسید قبول شدی؟ فقط جیغ زدم. من از اون دسته‌ آدمای لوسِ جیغ‌جیغی نیستم اما اون لحظه فقط جیغم گرفته بود.

باید به همه می‌گفتم.من قراره معلم شم.

به خانواده گفتم و حالاست که می‌تونید من رو تاج سر همه تصور کنید. باورتون می‌شه دو روز از اون روز گذشته و هنوز مادر حتی یک بار غر نزد که ظرفا رو بشور! اما من واقعاً انقدرا هم بیشعور نیستم. خودم ظرفا رو شستم. با مایع ظرف‌شویی و اسکاچ. دست‌کش هم که مال سوسولاست.

بگذریم. کم کم زشتی‌های نتیجه‌ی کنکور ۹۸ داشت خودش رو نشون می‌داد. پیام‌هایی برام فرستاده می‌شد از طرف رفیق رفقا و آشناها‌ حاکی از این‌که: قبول نشدم/قبول شدم اما راضی نیستم/فکر کنم امسال هم بمونم برای سال دیگه/باورت می‌شه جمشیدی پزشکی نیاورد؟/دیدی گفتم مهندسی چمران نمیارم؛ تو فقط بی‌خودی دلداری می‌دادی/نیلی حالم بده 

و هزار هزار تای دیگه که از منِ خوشحال یه نیلیِ بدحال ساخت. حالا با وجود همچین روحیه‌ای، کاملاً پتانسیل اینو داشتم که به عمق فاجعه پِی ببرم. منظورم به اولویتاییه که بعد از دانشگاه فرهنگیان زده بودم و من شرمنده‌ی همه‌شون شدم. مخصوصاً اون مهندسی کامپیوتر، عزیز من! دلم می‌خواد شخصا ًازش معذرت خواهی کنم. عذرخواهی با این مضمون: ببخشید که یه عمر برات له له زدم اما نوبت به اولویت بندی که رسید، کُدت بعد از فرهنگیان قرار گرفت. ببخشید که توی خانواده فقط من دوسِت داشتم. ببخشید که من برات پارتیِ کلفتی نبودم وگرنه تو باید اولویت اولم می‌بودی. ببخشید که برای تو بی‌عرضه بودم.


تهش وقتی همه‌ی این افکار به اوج خودشون می‌رسن، سعی می‌کنم به اون فسقلیایی که قراره چند سال بعد دو دو تا چارتا یادشون بدم، فکر کنم. فکرشو کنید.احتمالاً یه‌دونه حسینِ شیطون توی کلاسم دارم. 

یه دونهِ نیمایِ چرب‌زبون.

یا یه امیرعباسِ کله‌خراب.

یا یه آرشامِ خجالتی.

یا یه زهرایِ درس‌خون.

یا یه محدثه‌ی لوس.

یا یه النازِ ابروبرداشته حتی! 

دهه نودی‌ان دیگه! باید انتظار هر چیزی رو داشت ازشون.



برای کنکوری‌ها نوشت: کنکور سخته. اما چیزی که سخت‌ترش می‌کنه امید و توقع بی‌جاست. اگه یک ساعت درس خوندی، به این فکر نکن که خب من روزانه یک ساعت درس می‌خونم پس سازمان سنجش وظیفه داره منو به رشته‌ی مد نظرم برسونه. نه! از این خبرا نیست. برای هدفت تلاش کن. رویاپردازی کن. اما هیچ‌وقت اونو حقِ مسلم خودت ندون. 

بعدها کمی مهربون‌تر در مورد کنکور حرف می‌زنم. فعلاً از دستش عصبانی‌ام.


توی مصاحبه ازم پرسید نظرت در مورد شهدای مدافع حرم؟! نظرم رو گفتم. گفت یعنی به نظرت به خاطر پول نرفتن؟! گفتم من کنار تموم اون رزمنده‌‌ها نبودم تا جواب این سوالو بدونم. اما حداقل یه نفر مثل شهید حججی رو می‌دونم به خاطر پول نرفت.

نتیجه این‌که کمتر از دو هفته مونده تا فهمیدنِ این‌که قراره معلمِ آینده شم یا مهندسِ آینده! 


پست رو با انضمامِ یک عکس خطرناک به پایان می‌رسونم.

هر سه مربوط به امسالن.

معذرت می‌خوام که برای بعضی از شما من تنها خوزستانیِ بیانم! :دی اما واقعا عقربا هم شورشو در آوردن. خونه زندگی ندارن انگار! از اون چشاشون می‌خونم که می‌گن حالا از من جون سالم به در بردی. اما هفته‌ی دیگه داداشم میاد سراغت. و هفته‌ی بعدش اون یکی داداشم. و دو هفته بعد اون یکی خواهرم! 


۱. توی مطب جای نشستن نبود. دو پسربچه حدوداً ۱۰-۱۱ ساله گوشه‌ی اتاق انتظار سرپا بودن. من و مادر کنار هم نشسته‌بودیم. مادر بلند شد که بره از منشی چیزی بپرسه. همون لحظه هر دو پسر جای مادرم و صندلی کناریِ مادرم که تازه خالی شده‌بود رو گرفتن. اخم کردم و رو به پسرکِ قرمز پوش گفتم:"ببخشید اما جای مامانمه" پسرک رنگ به رنگ شد و زود ایستاد و با لبخند هولی گفت:"فکر کردم می‌خواد بره" و من همون لحظه گره‌ی ابروهام باز شد و چند ثانیه ماتِ رفتنش به گوشه‌ی دیوار شدم.

 بعضی وقتا از خودم می‌پرسم: تو را چه می‌شود نیلی؟! چرا انقدر بداخلاق؟


عکس‌نوشت: عکس رو کاملاً پلیسی و مخفی و بعد از وقوع حادثه گرفتم. دقیقا وقتی که اون پسرکی که همراه پیرهن قرمزه بود، برای این‌که دوست، یا برادرش تنها نباشه از اون صندلی بلند شد و کنار پیرهن قرمزه رفت. پیرهن قرمزه چنان ژست گرفته که شک می‌کنم که نکنه فهمیده دارم ازش عکس می‌گیرم؟! :|

۲. آزمون عملی تربیت بدنی بود جمعه. بلند شدیم با پدر رفتیم اهواز. حوزه‌ی آزمون عملیِ استانای ایلام و لرستان و خوزستان، افتاد اهواز-دانشگاه شهید چمران. برای سه دقیقه آزمون دادن، ۷ ساعت بدبختی کشیدیم. پدر ماشین نیاورد. هیچ‌وقت مسافت طولانی رانندگی نمی‌کرد. همین بود که دست‌به دامن ترمینال شدیم. صبح موقع اومدن به اهواز، سوار ماشین شدیم و من لقمه‌ی نون پنیر خیاری رو که برای غر نزدن مادر درست کرده بودم، به دهن گذاشتم. هدفون رو گوشم بود و همزمان با ریتم آهنگِ taki taki روی لقمه‌ی توی دهنم می‌کوبیدم و از صدایِ خرچی که توی سرم پخش می‌شد غرق لذت می‌شدم. نمی‌دونم چی شد که متوجه شدم‌ که این صدای خرچ خرچ رو علاوه بر من، پدر و راننده هم می‌شنون. خودتونو بذارید جای راننده. یه دختر صندلی عقب ماشینش نشسته که داره خیار می‌‌خوره و ریتم عجیبی مثل ریتم آهنگ با خرچ خرچ از دهن بیرون می‌ده. :|
 همه‌ش حس می‌کردم چون صدای آهنگ بهشون نمی‌رسه، صدای خیار هم نمی‌رسه. تازه یه جاهایی که آهنگ اوج می‌گرفت با شدت بیشتری روی‌ خیار می‌کوبیدم. 
تا موقع پیاده شدن از ماشین دیگه هیچ صدایی از خودم بروز ندادم.


عکس‌نوشت: ساعت حدود ۱۶:۰۰. توی اتاق انتظارِ ترمینال با تلوزیونِ خاموش، منتظرِ راننده‌ بودیم تا مارو از اهواز به شهر خودمون ببره.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نوشته ها ی شخصی ما فروش سنگ عقیق خطی کانون تبلیغاتی رسا مینو پلاس مرکز خدمات ساشین سرویس معرفی وبسایت احوالات پاره وقت کهربا رنگ خرید اینترنتی